چشمهایش پشت شیشه دستهایش زیر چانه باز هم او منتظر بود در اتاق تنگ خانه دستمالی خیس برداشت شیشه را شفافتر کرد روبروی چشمهایش آسمان را صافتر کرد جمله پس کی میاید در دلش تکرار میشد عقربه بر روی ساعت مثل نیش مار میشد عاقبت مثل همیشه خسته و دلتنگ خوابید در غبار شهر گم شد لنگ لنگان اسب خورشید .... سربلند باشی
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
چشمهایش پشت شیشه
دستهایش زیر چانه
باز هم او منتظر بود
در اتاق تنگ خانه
دستمالی خیس برداشت
شیشه را شفافتر کرد
روبروی چشمهایش آسمان را صافتر کرد
جمله پس کی میاید
در دلش تکرار میشد
عقربه بر روی ساعت
مثل نیش مار میشد
عاقبت مثل همیشه
خسته و دلتنگ خوابید
در غبار شهر گم شد
لنگ لنگان اسب خورشید
....
سربلند باشی